يعضی چيزها در ما نمی گنجد پس کوچک می شود که جا بشود از ارزش می افتد بالا می آوريم . با مزه تلخ دهانمان ٬ به همه چیز چنگ می زنیم تا جلو ضعف را بگیریم . درها مدام باز و بسته می شوند اما هیچ چیزی آنقدر خوب نیست که کافی باشد . هیچ چیز آنقدر کافی که خوب . ضعف ادامه دارد . بعضی ها با ضعف کنار می آیند . بعضی ها با ضعف دعوا می کنند اما نیروی زیادی مصرف نمی کنند فقط همه چیز را به یک دعوای توافقی مزمن تبدیل می کنند . بعضی ها می جنگند و هی ضعف بیشتر می شود . می جنگند و بیشتر بالا می آورند می جنگند و هرچه دارند از دست می دهند . دیر می فهمیم که باید بزرگ شویم . دیر ضعف را جدی میگیریم . مدام حس می کنیم که چیزی باید باشد مثل جانوری که با دو بار تکان دست دور شود یا مثل بادبادکی که هر وقت نخواستی سر بند را توی دستت شل می کنی و به باد می دهی اش اما ضعف مثل آبی که نفوذ می کند در تک تک محفظه های اسفنج در ما فرو می رود . جلویش را نمیگیریم و به خودمان که می آییم مرده ایم . گفتم که دیر می فهمیم که باید بزرگ شویم .
.
.
پ.ن: خیلی عجیبه که آدم ذهن خودشو تو شب یه روز بارونی از نوشته های یه کس دیگه جمع و جور کنه!